دورتا دورِ سایتِ حفاری را نخهایِ نایلونی و طویل کشیدند از راست به چپ ، از
بالا به پایین و بعد شروع به حفاری کردند و من در بالایِ تلی از قرقره هایِ نیم
خورده چهار زانو شروع به ثبت کردم . کتابش هم درآمده می فروشند داخل جویی در فرعیهایِ
انقلاب داخل سطلی روبرویِ شهر کتابِ نیاوران داخل مرقد امام . بروید بخوانید اما
یادتان نرود کامل نیست ارشاد مجوز نداد . بروید بخوانید اما بدانید حذف شده که در
طول حفاری دستی از زیر خاک بیرون افتاد با یک چشم درشت وسطش که مژه هایش در گرگ و
میشِ پس از غروب چون مخملی سیاه رنگ می درخشید و مردمکش خظ شد به من . نخها را
انگار تار عنکبوتی نازک درید و آمد با مشتی نخ که بازی کنیم . دیگر کارمان شد هر
روز می آمد با آن مژه هایِ مخملی و مردمکِ خیره و انگشتانِ رو به هوا و بویِ خاک
از لایِ انگشتانش میرفت تا تهِ کله ام می نشست . تا یک غروب دست چشم دار یا چشم
دست دار بدن را از خاک تاب داد بیرون ، پلکی طولانی زد و از بالا به پایین و از چپ
به راست نگاه انداخت و گویی مورد جالبی نیافته باشد قد را کشید تا آسمان و تک تکِ
ابرهای آسمان را چون تشنه ای سیراب ناپذیر با انگشتانِ کشیده اش به میان چشم درشتش
فرو کرد تا آنزمان که چشم پُر شد از موجهایِ سهمگین و بغضی وحشی . تن را به سرعت
به میان گودالش باز گرداند و این ... آخرین باری بود که دیدمش . زمینِ سایت اما
سبز شد و خاکش جان گرفت گویی غذایِ مفصلی خورانده باشندش و من ثبت میکنم تا بدانی
روزی دوباره سبز میشود آنچه اکنون مدفون است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر