توی لبخند آقای عجیب یه قناری خوابیده بود که میخواست چهچه بزنه وقتی داشت
ماجراشو تعریف میکرد . توی هیپی وَنِ آقای عجیب یه دختر موبلوند خوابیده بود وقتی
داشت ماجراشو تعریف میکرد . توی صورت آقای عجیب یه چیزی میپرید که بگه در حالی که
دختره رو تو کلاب بوسیده بود دوست پسره دختره اون طرف تر وایستاده بود تا ماجراشون
تموم شه . توی ماجرای آقای عجیب دوست پسره دختره اصلا عجیب نبود وقتی سوییچ هیپی
ونِ رنگارنگشو داده بود به آقای عجیب و از در پشتی بار خارج شده بود . موقع رفتن
وقتی با نگاه بهت زدۀ آقای عجیب روبرو شده بود فقط گفته من هیچ وقت به کُل نمی
پیوندم حتی اگه عُرف جامعه اینو از من بخواد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر