۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

آقای عجیب


توی لبخند آقای عجیب یه قناری خوابیده بود که میخواست چهچه بزنه وقتی داشت ماجراشو تعریف میکرد . توی هیپی وَنِ آقای عجیب یه دختر موبلوند خوابیده بود وقتی داشت ماجراشو تعریف میکرد . توی صورت آقای عجیب یه چیزی میپرید که بگه در حالی که دختره رو تو کلاب بوسیده بود دوست پسره دختره اون طرف تر وایستاده بود تا ماجراشون تموم شه . توی ماجرای آقای عجیب دوست پسره دختره اصلا عجیب نبود وقتی سوییچ هیپی ونِ رنگارنگشو داده بود به آقای عجیب و از در پشتی بار خارج شده بود . موقع رفتن وقتی با نگاه بهت زدۀ آقای عجیب روبرو شده بود فقط گفته من هیچ وقت به کُل نمی پیوندم حتی اگه عُرف جامعه اینو از من بخواد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر