۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

مگه زمستونم کسی میمیره ؟


شیرینی ها رو به سرعت توی دهانش فرو میکرد ، به خورده هایی که از شکافهای کنار لبش به زمین می پاشید اهمیت نمیداد . دو سالی میشد که به این حال افتاده بود ، سُستیهای لحظه ای که به بلعیدن هر آنچه در سر راهش وجود داشت ختم میشد . هوا درخشان بود و چند ساعتی به نوروز مانده بود ، تابستان آن سال میمرد .
برگهای کفِ حیاط رو جارو کردیم دراستخری که شبیه حرفِ اِن بود . بارونیمو که توش آویزای صدفی آویزون بود تنم کردم ، مهمونای آتلیه که وارد میشدن میرفتم جلوشون بارونی رو باز میکردم و جنسای آویزونِ توشو در معرضِ چشمایِ ناامیدشون میذاشتم عینهو خلافی فروشهای دوره گرد . نونا تبلیغ میکرد فقط چهار هزار تومن . فروش که تموم شد پول ها رو یکجا دادم به نیما گفتم از اون کیفایی که میدوزی . دستۀ پول ها رو لوله کرد تو جیب عقبش . زمستون اون سال میمُرد .

گفت : خوشت اومد از کیفی که برات دوختم ؟
گفتم : اون چیزی نبود که میخواستم ولی مرسی
گفت : ها ها کجا داری میری ؟
گفتم : یه جای دور که سرده  
گفت : سکوت کرد
گفتم : سکوت کردم
 
 

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

در تاریکی


خدا، روستا را؛ بشر، شهر را و شاعران، آرمانشهر را آفريدند، که در خواب هم خواب آن را ندیدند ( قیصر امین پور )
ندیدی ؟ واقعا ندیدی ؟
اون دوره ایه که بعد از تاریکی هوا خودمو تو اتاقم حبس میکنم ، کتاب پی دی اف میخونم تا مرز کوری . لذت هام معطوف شده به دانلود فیلمهای مستند و سورئال ، غذا خوردن توی تخت ، سیگار کشیدن و موزیک گوش دادن کنار پنجره که روشن در مدح این عملم تو نامه خداحافظیش نوشت " امیدوارم روزی برسه که در حالی که داری سیگار دود میکنی و موزیک گوش میدی به خودت بگی من چقدر خوشبختم " که خوب اینروز فرا نخواهد رسید چون "من "برای خوشبخت بودن کافی نیست . برای خوشبخت بودن به درصد قابل توجهی انسان خوشبخت نیاز است ، با این حال جمله اش به دلم نشست و امان از این خوشبختیهای کوچک . کاش وجود داشتم تو جنبش 1968 جایی که دانشجوها شعار دادن " ما به هدایای کوچک احتیاجی نداریم، ما هر ساختمانی را که نیاز داشته باشیم، به دست می‌آوریم "
دیدند آقا دیدند

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

آقای عجیب


توی لبخند آقای عجیب یه قناری خوابیده بود که میخواست چهچه بزنه وقتی داشت ماجراشو تعریف میکرد . توی هیپی وَنِ آقای عجیب یه دختر موبلوند خوابیده بود وقتی داشت ماجراشو تعریف میکرد . توی صورت آقای عجیب یه چیزی میپرید که بگه در حالی که دختره رو تو کلاب بوسیده بود دوست پسره دختره اون طرف تر وایستاده بود تا ماجراشون تموم شه . توی ماجرای آقای عجیب دوست پسره دختره اصلا عجیب نبود وقتی سوییچ هیپی ونِ رنگارنگشو داده بود به آقای عجیب و از در پشتی بار خارج شده بود . موقع رفتن وقتی با نگاه بهت زدۀ آقای عجیب روبرو شده بود فقط گفته من هیچ وقت به کُل نمی پیوندم حتی اگه عُرف جامعه اینو از من بخواد .

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

چوب پنبه رم میذاریم


روز بود 
آسمون کبود بود
تیره از سرما اما
فرهنگ با کت راه راهِ یاسی سفیدش داشت از برنامۀ شرکت که قراره بفرستنش فیلیپین میگفت حالا چرا یه طراح بازی رو باید بفرستن فیلیپین برای ماموریت رو نمیگفت . خیلی دوست داشتم ازش بپرسم چرا ولی اونوقت اونم خیلی دوست داشت بپرسه خودت چرا ، لابد دیگه . خب میگفتی ؟ هیچی دیگه همه اش آفتاب ... موبایلش که تو جیب شلوارش زنگ میزنه جا میخوره و کج میشه یه وری تا زانو انگار شمشیر رفته باشه تو پهلوش اینو فقط من و شیو میبینیم و به هم دیگه نگاه میکنیم متوجۀ نگاه ما میشه و با لبخند میگه داشتین حرکتو ؟ و این موج خنده رو بین جمع کاملا منطقی کنار اسکله میاره ، جمعِ شش نفره ای که منتظرن کشتیِ نوح بیاد سوارشون کنه بابی گفته میاد و ما کبود شده و سیگار به دست منتظر کشتی نوحیم ، کاریم نداریم تو کتابا افسانه اشو نوشتن ، مردمم نشستن خوندن و اوه چرانی کردن . ما منتظریم به هر حال 
شب بود 
آسمون کبود بود
تیره از سرما اما
چه رازیه تو باغ ها و حیاطای قدیمی که وقتی بزرگ میشی اونا کوچیک میشن ؟ داریم از خودمون با گوشی فیلم میگیریم و فکر میکنیم منطقی . کشتی نوح نیومد این شد که دیدیم یه کشتی اونورتر با دکلهایِ بلند داره برامون لنگرشو تکون میده و دلبری میکنه تو ورودیشم نوشته هتل . پس ما رفتیم تو و به عکس خرسای قطبی تو لابی خیره شدیم به نرده های طلایی دست کشیدیم رومبل هایِ مخملی اناریش لَم دادیم و وقتی رزروشنِ هتل با لبخند وارد شد ما با حالتی که نشون می داد با اون مکان حال نکردیم به طرفِ خروجی قدم زدیم چون به هر حال درسته بهمون شکلات داغ ندادن ولی ما گرم شده بودیم و ندیدیم که لبخند رزروشن محو شد یا نخواسته بوده باشیم ببینیم ، به هر جهت . از در عبور کرده و بعد زوزه کشان خنده کشان دویدیم توی لولۀ شیشه ای که میرسید به موجای آبی و گچی با کفایِ سفید و براق . رسیدیم به کشتیِ نوحِ تو بطری

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

وقتی اژدها فراموش کرد



بشقاب که صورتش شبیه یه بشقابِ کوچولو صافِ شیشه شیرشو گرفته بین دوتا دستش و با ریتم به سرِ نرم و پلاستیکیش مِک میزنه ، اینه که من میرم تو یک موجِ داغی و دستام شروع میکنه به گرم شدن . هیچ زمانی نبود که یکی دستمو بگیره نگه چقدر دستات سرده . حالا الان کو دستام سرده ؟ ایناها گرمه . زن لاغر با چتری های براقش کلید و می اندازه تو قفل و توضیح میده که اینجا رو تازه ساختیم . خودمون بالا زندگی میکنیم و مهمانها پایین و جوری از کلمۀ مهمان استفاده میکنه که فکر میکنی الان وارد اتاق پذیراییت میکنه یا حداقل یه سوییت رویایی ، ولی زمانی که وارد راهرویی با سقف کوتاه میشیم و چند بار تو اون راهروی تنگ به چپ و راست میپیچیم مطمعن میشم که از سوییت رویایی خبری نیست و وقتی به اتاقی میرسیم که باید این چند شب رو توش بگذرونم به خودم لعنت میفرستم که چرا از نِت برای پیدا کردن هاستل استفاده کردم . 
صبح با صدای چکش از خواب بیدار میشم و اونورِ پنجره دو تا پا میبینم که دارن از نردبون پایین میان . صورت پیرمرد که به پنجره میرسه باز میشه و با چشماش لبخند میزنه . خوبیه اینکه چینی باشی اینه که همیشه میتونی با چشمات لبخند بزنی . بعد از ظهر که هوا رو به کرختی میره برمیگردم هاستل . بابابزرگ چینی با بارونی خال خالیه قرمز سفیدش همچنان مشغول کار کردن روی حصار باغچه اس و پسرش کمی اونورتر داره سیم دریل و جمع میکنه . عجیب نیست که من تو چین بدنیا نیومدم چون توانایی دوازده ساعت کار مداومِ خودخواسته رو ندارم . میگم خودخواسته چون یه زمانی مجبور بودم بیست ساعت کار کنم و میکردم . بشقاب از تو بغل مامانش مثل ماهی سر میخوره رو زمین حیاط و دستش چیزی شبیه یه تانک اسباب بازیه که رو سنگفرشا هلش میده و از خودش صدا در میاره . ذوق میکنم و نمیدونم چرا مثل احمقا میپرم سر راهِ تانکش و میگم تیان آنمن ...
زن در حال باز کردنِ کاغذ شکلات برایِ بشقاب بهم لبخند میزنه ، مرد همچنان سرگرمِ مرتب کردن جعبه ابزار و ور رفتن با سیم دریلِ اما بابا بزرگ روشو برگردونده طرف من و با حیرت داره نگاهم میکنه ، به سرعت میرم طرف پله هایِ اتاقم و بابا بزرگ با دهن نیمه باز مسیرمو دنبال میکنه اینو از گوشۀ چشمم میبینم . چیزی که با گوشۀ مغزم میبینم اینه که فقط بابابزرگ یادشه تو تیان آنمن چه اتفاقی افتاد .

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

smile Colonial style



موبایلشو گرفت جلویِ صورتم ، یه آدم که کلاهشو کشیده بود تا زیر ابرو پایین و مقوا نوشته ای رو جلویِ صورتش نگه داشته بود . چشمایِ مشکیش رو میشد تو فاصلۀ بین مقوا و لبۀ کلاهش دید . رویِ مقوا با رنگِ قرمز نوشته بود " یه روز هم تو میای کشورِ من " لبخند میزنم اما کریستو آهِ بلندی میکشه و میگه این عکس رو تو روزنامۀ راسیستیِ شهر انداختن که ببینید داره تهدید میکنه . میگم به نظر من که داره یادآوری میکنه ، لبخند میزنه .
توی راه مدام حرف میزنیم اما آخرِ هر بحثی که داریم میگه نمیتونم واست اکسپلین کنم . با لبخند بهش میگم نمیتونی روشنم کنی حرف نزن که من موزیکمو گوش کنم ، لبخند میزنه .
ساختمونِ شیریِ غول پیکرو پهن با شیرونیِ قهوه ایش که تو دید میاد میگه این ساختمون خیلی مشهوره میگن روح داره قبلنا هتل بوده و کسی بیشتر از یک روز نتونسته توش دووم بیاره و فرار کرده . یقه امو بلند میکنم پشتِ گردنم ، فکر نمیکنی هوا مه آلود شده ؟ برایِ چند صدم ثانیه لبخندش جمع میشه ولی باز بزرگتر از قبل پهن میشه رو صورتش . اینجا شده سالن غذاخوری حق زنگی تو فضای ساختمون رو ندارن میرن صبحانه میخورن بعد بیرونشون میکنن . دوباره برایِ ناهار و شام میتونند برگردن . چشم می چرخونم تو محوطه که خونه ها شونو ببینم . اما اینجا از خونه خبری نیست . اتاق اتاق اتاق . نه کار نه تفریح نه مدرسه برایِ بچه ها . تو هر اتاق یه گروه آدم از یه کشور خاص زندگی میکنن . اینجا جهان اول جایی که نه فقط برایِ زندگیِ بهتر که خیلیا برایِ زنده موندن اومدن . میگم الان زنده ان ؟ میگه میشه دوباره زنده اشون کرد و باز لبخند میزنه .

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

یه برکۀ کوچیک پُر از گوزن


داشت نیم تنۀ آبی ای که همین امروز از نایوان خریده بود و تو آینه تماشا میکرد ، برجستگیِ کوچیکِ سینه هاشو دست میکشید و زیر لب میگفت یه موجِ کوچولو تو اقیانوسِ بزرگ و لبخند میزد . اِر سرشو از باریکۀ باز موندۀ در تو میاره و میگه بچه ها حاضرن . سریع نیم تنه رو هُل میده بالا و از تو سرش رد میکنه ، میندازتش رو صندلی و ربدوشامبرِ ساتنِ آبی روشنشو میکشه رو بدنِ کِرِم زده اش ، درست مثل اینکه یه هدیه تو شکمش داشته باشه پاپیونِ بزرگی رویِ نافش میزنه . پا میزاره تو کلاسِ طراحی و میره وسطِ حلقۀ دانشجوها با دو تا انگشتش پاپیون و از رویِ شکمش باز میکنه تا لباسش آروم از رو شونه هاش لیز بخوره پایین و مثلِ یه برکۀ کوچیک زیر پاهاش بی افته ، صدایِ گپ زدن ها قطع میشه و دستها میره سمتِ تیکه هایِ ذغال . نیم ساعتِ بعد اِر در حالی به خودش میاد که داره لبِ پایینشو بینِ دندونهاش فشار میده ، با تحسین به رگِ بنفشی که از ساق پایِ سو کشیده شده تا بالایِ رونش نگاه میکنه . دستاشو بهم میکوبه و از دانشجوها میخواد کاراشونو بزارن رو زمینِ وسط کلاس . سو لباسشو می پوشه ، برایِ خودش یه لیوان آب میریزه و با لبخند بین کارها راه میره و ...خشکش میزنه . لیوان آب تویِ دستش کج میشه و شره میکنه رو طراحیا . تو تمام اون بدن هایِ کشیده و آشنا چشمش به طرحی از خودش افتاده که به راست سرشو بالا کشیده و شکمش آماس کرده ، درست از جایی رویِ نافش یه گوزن با شاخ هایِ برنده شکمشو شکافته و بیرون اومده ... شیهۀ بچه گوزنی که امروز صبح با ماشین زیرش کرده بود تو کلاس می پیچه .