داشت
نیم تنۀ آبی ای که همین امروز از نایوان خریده بود و تو آینه تماشا میکرد ، برجستگیِ
کوچیکِ سینه هاشو دست میکشید و زیر لب میگفت یه موجِ کوچولو تو اقیانوسِ بزرگ و
لبخند میزد . اِر سرشو از باریکۀ باز موندۀ در تو میاره و میگه بچه ها حاضرن . سریع
نیم تنه رو هُل میده بالا و از تو سرش رد میکنه ، میندازتش رو صندلی و ربدوشامبرِ
ساتنِ آبی روشنشو میکشه رو بدنِ کِرِم زده اش ، درست مثل اینکه یه هدیه تو شکمش
داشته باشه پاپیونِ بزرگی رویِ نافش میزنه . پا میزاره تو کلاسِ طراحی و میره وسطِ
حلقۀ دانشجوها با دو تا انگشتش پاپیون و از رویِ شکمش باز میکنه تا لباسش آروم از
رو شونه هاش لیز بخوره پایین و مثلِ یه برکۀ کوچیک زیر پاهاش بی افته ، صدایِ گپ
زدن ها قطع میشه و دستها میره سمتِ تیکه هایِ ذغال . نیم ساعتِ بعد اِر در حالی به
خودش میاد که داره لبِ پایینشو بینِ دندونهاش فشار میده ، با تحسین به رگِ بنفشی
که از ساق پایِ سو کشیده شده تا بالایِ رونش نگاه میکنه . دستاشو بهم میکوبه و از
دانشجوها میخواد کاراشونو بزارن رو زمینِ وسط کلاس . سو لباسشو می پوشه ، برایِ
خودش یه لیوان آب میریزه و با لبخند بین کارها راه میره و ...خشکش میزنه . لیوان
آب تویِ دستش کج میشه و شره میکنه رو طراحیا . تو تمام اون بدن هایِ کشیده و آشنا چشمش
به طرحی از خودش افتاده که به راست سرشو بالا کشیده و شکمش آماس کرده ، درست از
جایی رویِ نافش یه گوزن با شاخ هایِ برنده شکمشو شکافته و بیرون اومده ... شیهۀ بچه گوزنی که امروز صبح با ماشین زیرش کرده بود تو کلاس می پیچه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر