۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

یه برکۀ کوچیک پُر از گوزن


داشت نیم تنۀ آبی ای که همین امروز از نایوان خریده بود و تو آینه تماشا میکرد ، برجستگیِ کوچیکِ سینه هاشو دست میکشید و زیر لب میگفت یه موجِ کوچولو تو اقیانوسِ بزرگ و لبخند میزد . اِر سرشو از باریکۀ باز موندۀ در تو میاره و میگه بچه ها حاضرن . سریع نیم تنه رو هُل میده بالا و از تو سرش رد میکنه ، میندازتش رو صندلی و ربدوشامبرِ ساتنِ آبی روشنشو میکشه رو بدنِ کِرِم زده اش ، درست مثل اینکه یه هدیه تو شکمش داشته باشه پاپیونِ بزرگی رویِ نافش میزنه . پا میزاره تو کلاسِ طراحی و میره وسطِ حلقۀ دانشجوها با دو تا انگشتش پاپیون و از رویِ شکمش باز میکنه تا لباسش آروم از رو شونه هاش لیز بخوره پایین و مثلِ یه برکۀ کوچیک زیر پاهاش بی افته ، صدایِ گپ زدن ها قطع میشه و دستها میره سمتِ تیکه هایِ ذغال . نیم ساعتِ بعد اِر در حالی به خودش میاد که داره لبِ پایینشو بینِ دندونهاش فشار میده ، با تحسین به رگِ بنفشی که از ساق پایِ سو کشیده شده تا بالایِ رونش نگاه میکنه . دستاشو بهم میکوبه و از دانشجوها میخواد کاراشونو بزارن رو زمینِ وسط کلاس . سو لباسشو می پوشه ، برایِ خودش یه لیوان آب میریزه و با لبخند بین کارها راه میره و ...خشکش میزنه . لیوان آب تویِ دستش کج میشه و شره میکنه رو طراحیا . تو تمام اون بدن هایِ کشیده و آشنا چشمش به طرحی از خودش افتاده که به راست سرشو بالا کشیده و شکمش آماس کرده ، درست از جایی رویِ نافش یه گوزن با شاخ هایِ برنده شکمشو شکافته و بیرون اومده ... شیهۀ بچه گوزنی که امروز صبح با ماشین زیرش کرده بود تو کلاس می پیچه .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر