موبایلشو گرفت جلویِ صورتم ، یه آدم که کلاهشو کشیده بود تا
زیر ابرو پایین و مقوا نوشته ای رو جلویِ صورتش نگه داشته بود . چشمایِ مشکیش رو
میشد تو فاصلۀ بین مقوا و لبۀ کلاهش دید . رویِ مقوا با رنگِ قرمز نوشته بود " یه روز هم تو میای کشورِ من " لبخند میزنم اما کریستو آهِ بلندی میکشه
و میگه این عکس رو تو روزنامۀ راسیستیِ شهر انداختن که ببینید داره تهدید میکنه . میگم
به نظر من که داره یادآوری میکنه ، لبخند میزنه .
توی راه مدام حرف میزنیم اما آخرِ هر بحثی که داریم میگه
نمیتونم واست اکسپلین کنم . با لبخند بهش میگم نمیتونی روشنم کنی حرف نزن که من
موزیکمو گوش کنم ، لبخند میزنه .
ساختمونِ شیریِ غول پیکرو پهن با شیرونیِ قهوه ایش که تو دید
میاد میگه این ساختمون خیلی مشهوره میگن روح داره قبلنا هتل بوده و کسی بیشتر از یک
روز نتونسته توش دووم بیاره و فرار کرده . یقه امو بلند میکنم پشتِ گردنم ، فکر
نمیکنی هوا مه آلود شده ؟ برایِ چند صدم ثانیه لبخندش جمع میشه ولی باز بزرگتر از
قبل پهن میشه رو صورتش . اینجا شده سالن غذاخوری حق زنگی تو فضای ساختمون رو ندارن
میرن صبحانه میخورن بعد بیرونشون میکنن . دوباره برایِ ناهار و شام میتونند برگردن
. چشم می چرخونم تو محوطه که خونه ها شونو ببینم . اما اینجا از خونه خبری نیست .
اتاق اتاق اتاق . نه کار نه تفریح نه مدرسه برایِ بچه ها . تو هر اتاق یه گروه آدم
از یه کشور خاص زندگی میکنن . اینجا جهان اول جایی که نه فقط برایِ زندگیِ بهتر
که خیلیا برایِ زنده موندن اومدن . میگم الان زنده ان ؟ میگه میشه دوباره زنده اشون
کرد و باز لبخند میزنه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر