دیگه نمیتونه بنویسه دیگه نمیتونه قلمو
رو تو دست بگیره تو آب و رنگ غلتش بده بکشه رو چوب بکشه رو بوم بکشه رو ساقِ پاهاش
بکشه رو کمرِ بُری .بُری اونقدر لاغر بود که وقتی شروع به کار کردیم به حالتِ و او
از کردۀ خود پشیمان شد افتادیم . با اولین خطی که رو کمرش کشیدم فهمیدم فضا کم
میاریم رو دو وجب کمرش. کار که تموم شد قرار نبود عکس بگیرم این شد که وقتی با
استرس دوربین و نگاه میکرد بهش گفتم فقط از کمرت و گردنت میگیرم نه صورتت بعد راحت
لم داد ، راحت لم دادیم . دیگه به این فکر نکردیم که روزا میگذره و نخی که
دستامونو باهاش تکون میدادن پاره میشه . تنها نخی که می مونه همون نخِ کمرامونه که
ازش آویزون موندیم و باد که میاد دست و پاهامون رو زمین کشیده میشه . منتظریم یا
یکی بیاد نخِ کمرو قیچی کنه صورت بیفته رو خاک یا یکی بیاد دستشو بزاره پشتِ
دستمون بلندش کنه ، تکونش بده. ما سرمون همینجور آویزون جوری که نبینه لبخند بزنیم
.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف