۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

چوب پنبه رم میذاریم


روز بود 
آسمون کبود بود
تیره از سرما اما
فرهنگ با کت راه راهِ یاسی سفیدش داشت از برنامۀ شرکت که قراره بفرستنش فیلیپین میگفت حالا چرا یه طراح بازی رو باید بفرستن فیلیپین برای ماموریت رو نمیگفت . خیلی دوست داشتم ازش بپرسم چرا ولی اونوقت اونم خیلی دوست داشت بپرسه خودت چرا ، لابد دیگه . خب میگفتی ؟ هیچی دیگه همه اش آفتاب ... موبایلش که تو جیب شلوارش زنگ میزنه جا میخوره و کج میشه یه وری تا زانو انگار شمشیر رفته باشه تو پهلوش اینو فقط من و شیو میبینیم و به هم دیگه نگاه میکنیم متوجۀ نگاه ما میشه و با لبخند میگه داشتین حرکتو ؟ و این موج خنده رو بین جمع کاملا منطقی کنار اسکله میاره ، جمعِ شش نفره ای که منتظرن کشتیِ نوح بیاد سوارشون کنه بابی گفته میاد و ما کبود شده و سیگار به دست منتظر کشتی نوحیم ، کاریم نداریم تو کتابا افسانه اشو نوشتن ، مردمم نشستن خوندن و اوه چرانی کردن . ما منتظریم به هر حال 
شب بود 
آسمون کبود بود
تیره از سرما اما
چه رازیه تو باغ ها و حیاطای قدیمی که وقتی بزرگ میشی اونا کوچیک میشن ؟ داریم از خودمون با گوشی فیلم میگیریم و فکر میکنیم منطقی . کشتی نوح نیومد این شد که دیدیم یه کشتی اونورتر با دکلهایِ بلند داره برامون لنگرشو تکون میده و دلبری میکنه تو ورودیشم نوشته هتل . پس ما رفتیم تو و به عکس خرسای قطبی تو لابی خیره شدیم به نرده های طلایی دست کشیدیم رومبل هایِ مخملی اناریش لَم دادیم و وقتی رزروشنِ هتل با لبخند وارد شد ما با حالتی که نشون می داد با اون مکان حال نکردیم به طرفِ خروجی قدم زدیم چون به هر حال درسته بهمون شکلات داغ ندادن ولی ما گرم شده بودیم و ندیدیم که لبخند رزروشن محو شد یا نخواسته بوده باشیم ببینیم ، به هر جهت . از در عبور کرده و بعد زوزه کشان خنده کشان دویدیم توی لولۀ شیشه ای که میرسید به موجای آبی و گچی با کفایِ سفید و براق . رسیدیم به کشتیِ نوحِ تو بطری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر