۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

امروز بعداز ظهر

دمِ آب نشسته بودم رو یه حولۀ سفید . دو تا کتاب رو پام بود یه دفتر روبروم باز بود با یه مداد نوکی وسطش ، هوام آفتابی و مهربون . نون خامه ایِ بزرگی که دستم بود رو داشتم با لذت میخوردم یهو نمیدونم چی شد ، گذاشتمش رو دیکشنریِ کلفت و آبی رنگِ کنار دستم و تو یه لحظه بغض کردم و بعد ...
جمع کردم وسایلمو برگشتم خونه . نون خامه ای رو گذاشتم رویِ چمنا بمونه واسه مرغایِ دریایی . کفنِ نرممو انداختم تو رخت چرکا و اومدم نت و بعد ...
زلزله هیولایِ بدجنسیه . آدمارو می ندازه زمین و دهنشونو پر از خاک میکنه ، بعد آروم زیر گوششون زمزمه میکنه آدم بی چیز نباید دل به داشتن چیزی ببنده .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر