دمِ آب نشسته
بودم رو یه حولۀ سفید . دو تا کتاب رو پام بود یه دفتر روبروم باز بود با یه مداد
نوکی وسطش ، هوام آفتابی و مهربون . نون خامه ایِ بزرگی که دستم بود رو داشتم با
لذت میخوردم یهو نمیدونم چی شد ، گذاشتمش رو دیکشنریِ کلفت و آبی رنگِ کنار دستم و
تو یه لحظه بغض کردم و بعد ...
جمع کردم وسایلمو برگشتم خونه . نون خامه ای رو گذاشتم رویِ چمنا بمونه واسه مرغایِ دریایی . کفنِ نرممو انداختم تو رخت چرکا و اومدم نت و بعد ...
زلزله هیولایِ بدجنسیه . آدمارو می ندازه زمین و دهنشونو پر از خاک میکنه ، بعد آروم زیر گوششون زمزمه میکنه آدم بی چیز نباید دل به داشتن چیزی ببنده .
جمع کردم وسایلمو برگشتم خونه . نون خامه ای رو گذاشتم رویِ چمنا بمونه واسه مرغایِ دریایی . کفنِ نرممو انداختم تو رخت چرکا و اومدم نت و بعد ...
زلزله هیولایِ بدجنسیه . آدمارو می ندازه زمین و دهنشونو پر از خاک میکنه ، بعد آروم زیر گوششون زمزمه میکنه آدم بی چیز نباید دل به داشتن چیزی ببنده .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر