۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

بازی شروع نشد اما تموم شد

سه تاییمون شکم هامونو چسبوندیم به نرده هایِ بالکن ، بابی اونور وایستاده تو گوشیش دنبال راز خلقت میگرده ، فک میکنم نباید ازش گفته شه بیشتر از این .
سه تاییمون داریم دود میکنیم و دست به دست ردش میکنیم . سه تاییمون خورشید زده تو چشممون میخواد نورشو از تو سرمون رد کنه . از سرِ شری رد میشه ، از سرِ یاسی رد میشه ، از سرِ من اما رد نمیشه . گیر میکنه تو سرم ، نورشو میچرخونه تو سرم .این پا اون پا میکنه برمیگرده دوباره از چشمام میاد بیرون میماله خودشو به نرمۀ گوشم و میگه خلا بود مادۀ تاریک بود .
با بُهت میگم الان خودمو بندازم پایین چی میشه . یاسی و شری با هم گروه سرود میشن که دست و پات میشکنه فقط . به فیلتر رسوندیم خاموش میکنن . از صندلیِ کنارم میرم بالا ، نرده ها میرسه تا مچ پا ، حالا چی ... اُ چه باد خوبی میاد .
شری میگه بازی کنیم . گوشم داغ شده میگم من یه کلمه میگم شما بعد من جمله اش کنین خوب ؟ خوب .
- من
- مُردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر