حکایت اول : او یِ شمارۀ یک
سوار اسب سابقَن مسابقه ایش پلوک از تو پیچ تپه گذشت سرازیر آمد زیر کاج
اسفنجی . پلوک سُم کوبید و ایساد و او متعجب که چرا باز ... برو عزیزکم ... برو فکر کن
باز مسابقات اوخر پنجاه است برو . پلوک گردن را به چپ و راست کشید اما دریغ از
کشیدن سم بر زمین نرفت که نرفت . به ناچار جهید پایین و همان موقع بود که دلیل را
دید یا بهتر است بگویم که دلایل را . دلایل سبز و نمناک میجهیدن در اطراف ، ریزو زیبا
، قورباغه های کاج نشین زیاد بودن و لولیده و من در میانشان که نه اما آنسوتر بودم . ذوق زده و دانه دانه چیدشان از چمن
های تر و گذاشتشان در جیب کت حدود صد تایی را ، چرا ؟ چون تشنۀ سلطه بود و تشنۀ سلطه . دوبار تشنه که حتی می توانید به دلخواه بیشترش هم بکنید .
دوباره جهید بر زین و پلوتو را چرخاند و چهار نعل و به تاخت روز جنبندگان یا
جنبش کنندگان را رقم زد . به خانه که رسید جیبش لزج بود از قورباقه های ریز سبز مرده در
هیجان جنبیدن .
حکایت دوم : او یِ شمارۀ دو
اینکه شورا مشکل روانی داشت هیچکس شک نداشت اما فقد این اون بود که مچشو گرفت
وقتی تخم قورباغه هایی که گذاشته بود رو میز واسه زنگ ازمایشگاه و مثل تیله های
سبز میدرخشیدند رو تو دستاش دید که با یک قیچی کاردستی نصفشون میکرد ، وقتی جیغ
کشید چه غلطی داری میکنی با آرامش جواب داد دارم کمک میکنم زودتر از تخم بیرون
بیان . حالا اون دهنش باز ، بچه قورباغه ها در حال نصف شدن .

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر