بابا بزرگ ژِرلاف یا چیزی شبیه همین رفت پول زمینی رو که به
اون یکی ژِرلاف فروخته بود بگیرد ...چرا اسم دوتاشون ژِرلاف بود ؟ چون ... آخه ...
میدونین اسماشون سخته یادم نمیمونه ، خلاصه که اون یکی ژِرلاف گفت عمو الا و بلا
ندارم بیا خرس و اردکم را بِبَر حتی بزِ کوهیم را ببر ولی پول ندارم ، این شد که
بابا بزرگ ژِرلاف بار زد سه تا بز و هشت اُردک و یک عدد خرس را آورد خانه .
الان هفتاد و سه سال از اون روز میگذره ، هر دو تا ژِرلافها
مُردن اما دیشب همینجور که داشتیم شام گیاهیمونو خونۀ نوۀ بابا بزرگ ژِرلاف می
خوردیم ، نمیتونستیم چشممونو از دو تا اردک تاکسیدرمی شدۀ گوشۀ اتاق که سهم ارث
نوه بود ورداریم ، طوری که طرف معذب شد و گفت میخواد بده تشون به برادرش که از قضا
زیست شناسه . بعضی وقتا یه چیزایی بهت ارث میرسه از گذشتگانت که با آرمانهات در تضاده و همینجوری جسد و پوشالی و بی رحمانه هست ، ولی چاره ایم نداری باید نگاهشون کنی ، باید دردشون رو حس کنی ، حتی اگه از خودت دورشون هم بکنی داستان این درد تو خاندانت و تو قبیلت می مونه فقط دیگه نگاهش نمی کنی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر