تو آب داغ دراز کشیده بودم اونقدر داغ که پوستم
به جلز و ولز افتاده بود و کش می یومد ، پاهام میخواست درپوشِ راه آبو بزنه کنارو
از همون را آب بدوه بره یه جای خنک ، خُب تصورش سخت نیست که من داشتم لبخند میزدم
، لذتی که در آب داغ هست در انتقام نیست . چشمام تو بخار سبک دنبال برشهای قشنگی
از هر چیزی بود که بشه حسش کرد ، لولۀ زنگ زدۀ حموم که از کنارم رد میشد ، دستبند
های مروارید و کریستالی که از دستۀ صندلی آویزون بودن ، دونه های برف چاپ شده رو
پردۀ حموم و ... چشمم افتاد به تیوپهای خالی خمیر دندون که تو فاصلۀ دیوار و روشور چپونده شده بودن اونجور که
چلونده شده بودن به نظر می رسید خالی باشن ، پاشدم تا مطمئن شم خالین ، تک تکشونو بررسی کردم خالی بودن اما
چرا هنوز اینجا ن چه باحال ... اومدم برگردم تو وان دستم خورد دستبندهای آویزون از
لبۀ صندلی پاشیدن رو کاشیهای کف حموم ، چنگ زدمو برگردونمشون سر جاشون ، آب دستم
ازشون چیکه میکرد . شیش تا بودن شیش تا دستبند براق تو بخار حموم . حولرو پیچیدم به
خودم ، یه تیکه دستمال توالت برداشتم و کشیدم رو آینۀ بخار گرفتۀ حموم که بتونم
خودمو ببینم ، خودمو دیدم با شیش تا دستمال توالتی که پشت سرم رو قفسۀ چوبی بود ،
رومو برگردوندم و از نزدیک شمردمشون ، شیش تا بودن ... این دیگه باحال نبود . بدنم
رعشۀ خفیفی گرفته بود . از حموم زدم بیرون و یه لیوان از شیش تا لیوانی که تو
کابینت داشتم و ورداشتم ، آب یخ پر کردم ، نشستم رو یکی از شیش تا صندلی دور میز و
سر کشیدم سرما از ته زبونم خط انداخت تا خود معدَم ، لم دادمو چشمم چرخید دور
آشپزخونه . شیشه های خالی تاباسکو بالای هود چیده شده بودن ، پنج تا بودن پاشدم از
تو کُمد یه تاباسکوی نو باز کردم ، محتویاتشو خالی کردم توی سینک و شیشۀ خالیشو
گذاشتم کنار پنج تا شیشۀ خالی بالای هود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر