۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

ما شیش نفر بودیم


تو آب داغ دراز کشیده بودم اونقدر داغ که پوستم به جلز و ولز افتاده بود و کش می یومد ، پاهام میخواست درپوشِ راه آبو بزنه کنارو از همون را آب بدوه بره یه جای خنک ، خُب تصورش سخت نیست که من داشتم لبخند میزدم ، لذتی که در آب داغ هست در انتقام نیست . چشمام تو بخار سبک دنبال برشهای قشنگی از هر چیزی بود که بشه حسش کرد ، لولۀ زنگ زدۀ حموم که از کنارم رد میشد ، دستبند های مروارید و کریستالی که از دستۀ صندلی آویزون بودن ، دونه های برف چاپ شده رو پردۀ حموم و ... چشمم افتاد به تیوپهای خالی خمیر دندون که تو  فاصلۀ دیوار و روشور چپونده شده بودن اونجور که چلونده شده بودن به نظر می رسید خالی باشن ، پاشدم تا مطمئن شم خالین ، تک تکشونو بررسی کردم خالی بودن اما چرا هنوز اینجا ن چه باحال ... اومدم برگردم تو وان دستم خورد دستبندهای آویزون از لبۀ صندلی پاشیدن رو کاشیهای کف حموم ، چنگ زدمو برگردونمشون سر جاشون ، آب دستم ازشون چیکه میکرد . شیش تا بودن شیش تا دستبند براق تو بخار حموم . حولرو پیچیدم به خودم ، یه تیکه دستمال توالت برداشتم و کشیدم رو آینۀ بخار گرفتۀ حموم که بتونم خودمو ببینم ، خودمو دیدم با شیش تا دستمال توالتی که پشت سرم رو قفسۀ چوبی بود ، رومو برگردوندم و از نزدیک شمردمشون ، شیش تا بودن ... این دیگه باحال نبود . بدنم رعشۀ خفیفی گرفته بود . از حموم زدم بیرون و یه لیوان از شیش تا لیوانی که تو کابینت داشتم و ورداشتم ، آب یخ پر کردم ، نشستم رو یکی از شیش تا صندلی دور میز و سر کشیدم سرما از ته زبونم خط انداخت تا خود معدَم ، لم دادمو چشمم چرخید دور آشپزخونه . شیشه های خالی تاباسکو بالای هود چیده شده بودن ، پنج تا بودن پاشدم از تو کُمد یه تاباسکوی نو باز کردم ، محتویاتشو خالی کردم توی سینک و شیشۀ خالیشو گذاشتم کنار پنج تا شیشۀ خالی بالای هود .




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر