۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

مُراد نمک به حرام

ما غذا نداشتیم بخوریم , از گشنگی شکم هامان باد کرده بود . پهن بودیم روی تخته سنگهایی که از خورشید داغ بودند ، ما شکمها را به داغیِ سنگها چسبانده بودیم و بعد خیلی داغمان شد و تِش ... نِه . تشنه شدیم و زبان به ترک خوردن اُفتاد و  گوشواره ای شد از کُنج لب . بابا آمد با نان و آبِ معروفش آمد ... بابا آب داد ... بابا نان داد و مُرد .  آنطور که بابا آمد ، ما فکر کردیم خوب دیگر زندگی به مُراد شد اما آنطور که مُرد فهمیدیم زندگی که هیچ حتی مرگ هم به مراد نمیشود ولی نفهمیدیم هنوز که هنوز است ، چرا مراد انقدر نمک به حرام است .



این مراد است .





۲ نظر: