ما غذا نداشتیم بخوریم , از گشنگی شکم هامان باد
کرده بود . پهن بودیم روی تخته سنگهایی که از خورشید داغ بودند ، ما شکمها را به
داغیِ سنگها چسبانده بودیم و بعد خیلی داغمان شد و تِش ... نِه . تشنه شدیم و زبان
به ترک خوردن اُفتاد و گوشواره ای شد از کُنج لب . بابا آمد با نان و
آبِ معروفش آمد ... بابا آب داد ... بابا نان داد و مُرد . آنطور که بابا آمد ، ما فکر کردیم خوب دیگر زندگی
به مُراد شد اما آنطور که مُرد فهمیدیم زندگی که هیچ حتی مرگ هم به مراد نمیشود
ولی نفهمیدیم هنوز که هنوز است ، چرا مراد انقدر نمک به حرام است .
این مراد است .
این مراد است .
سلام یه آقاهه
پاسخحذفسلام صهبا :>
حذف