۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

استیک گیاهی


 واسه اینکه گیاه خوار بشی احتیاج نیست یه وگنِ اصیل  باشی ، لازم نیست طرز تفکر سینگر و مطالعه کرده باشی ، لازم نیست موقع خوردن گوشت یاد ضجۀ جونورا تو غسالخونه بیافتی و از همه مهمتر لازم نیست به گرسنگی جهانی و اینکه بابت تبدیل یک عدد گوساله به یک فروند گاو خوشمزه چقدر غلّه حروم میشه که میتونه چند برابر گوشت اون گاوه آدم سیر کنه فکر کنی کلا احتیاج به اندیشۀ خاصی نیست اصلا واسه چی وقتی آدم می تونه به صورت عملی سرویس شه باید بشینه فکر کنه چجوری سرویس شه . خلاصه که کافیه چند هفته با چند تا آدم گیاه خواربری تو جنگل زندگی کنی هی بهت ووک بدون مرغ و اسپاگتی با سس کلم بدهند و سوسیس سویا و زیتون . تواَم همینجور که سر میز شام اسپاگتی و میپیچی دور چنگالت ، به صدای زوزۀ گرگای تو جنگل گوش بدی و از پنجره نگاه کنی تو تاریکی رد صدا رو بگیری شاید که یه گرگ و ببینی که داره یه خرگوش به نیش میکشه بلکه عطشت بخوابه همینجور خیال پردازی کنی تا اسپاگتیت از لای چنگالت سر بخوره باز بیافته تو بشقابت . خلاصه برمیگردی به تمدّن ، خیلی مهمه این تمدّن . بعد چند هفته میری سوپر چشمت به استیک قرمز پشت شیشه می افته یادت میاد اِاِاِهِه گوشت . بعد دوتا تیکه خوشگلشو انتخاب میکنی میای خونه میندازیشون تو روغن داغ بوی گوشت سرخ شده رو میکشی تو ریه هات همه جات خیس میشه و میره تو بشقاب ، کارد وچنگال میمالی به هم بعد اولین تیکه رو میذاری دهنت و میجوی ؛ آب گوشت میپاشه تو دهنت و بعد خیلی آروم کارد و چنگال و میذاری بمیرن رو میز و میری سمت سینک و تف میکنیش تو سینک . میری یه لیوان شیر می ریزی و میتَمَرگی سر جات مزه مزه اش می کنی یادت می افته قبلنا از شیر هم بدت می اومد ... اصلا آنزیم تجزیه کنندۀ لاکتوز نداشتی ، لبۀ لیوان و می بوسی وتا ته سر میکشی .




 



 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر