۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

قلب



دست می کشم روی میز گردویی که معلومه سالهاست روی زمینۀ سبز آشپزخونه جا خوش کرده ، نرمه نرم مثل تن نوزاد . روی میز یه بشقاب که خیلی دلم میخواد بگم بشقاب بلور ولی بلور نیس فلزیه ، توی بشقاب پنج تا شیرینیه با اندازه های مختلف ، وجه اشتراک ؛ هر پنج تا شون قلبهایی هستن تزیین شده با خامه های رنگی . از چراغ بالای سرم قلبای چوبی رنگین کمانی آویزونه ، روی یخچال پر از نقاشی قلبهای سیاه رو زمینۀ صورتی براق . روده هام به هم پیچید ؛ - تو این آشپزخونه قلب سلاخی میکنی؟
- میدونستم خوشت میاد ، این قلبا ...
وارد آشپزخونه شد و قیافمو دید ، دونه برنج شناور تو آب جوش شد ، قد کشید ، پف کرد و دستاش مشت شد ؛ تقصیر خودش بود هیچوقت گوش نمی کرد که چی میگم .  
- بِبی منو ، من گیاهخواری میکنم فقط انیمالی مثه تواِ که سلاخی میکنه  ، بعد یه جفت کفش پاشنه بلند از ورنی قرمز براق کوبید رو میز، دستامو سریع از رو میز کشیدم سمت شکمم تا پاشنه ها انگشتامو خورد نکنن . هنوزم نفهمیده چی گفتم .
- خوبم فهمیدم .
- مرض ، تو فکر منو از کجا می خونی ؟
- وقتاییکه چشات میره چپ وراست یعنی یکی زبون لیزتو نفهمیده به فکر خونی نیازی نیست.
- زبونه لیز ها زبونم لیزه زبونه کی لیز نیست ؟
- کسی که زیاد زر نزنه ، زبونَرو بچسبونه تنگ سقف دهن .
- چرا زر نزنم ؟ یادمه یه زمانی حرف نمیزدم بردنم دکتر روانی ( آخه خیلی روانی بود خیلیا ) . حالا کی گفته من گیاه خوار نیستم و سلاخی میکنم ؟
- همینجوری پروندم . اینا رو وردار ، به کفشا اشاره می کنه .
- ممنون کتونی و ترجیح میدم .
اینو میگمو میشینم رو چهارپایۀ کنار میز ، باز دستامو میذارم رو میز انگشتامو از هم باز میکنم و انگار دارم خمیر وَرز میدم جلو عقب میبرمشون .
- آها ! چرا ؟ خوب چون ... خب میدونی کتونی ...
- من نپرسیدم چرا ؟
لبامو چفتِ هم میکنم و نگاهمو می برم سمت پنجره ، آسمون قرمزه ، برف ریزی میباره .
- لابد چون کله رو تراشیدی فک میکنی با پاشنه بلند قرمز خنده دار میشی هان؟ پس بیجا میکنی دم از آزادی میزنی .
من همچنان خیره به آسمونم زدم به کری روانی .
- اوهوم ... دارم لبخند تو میبینم که از گوشۀ لبت زده بالا اوی !
ینی نمیدونه آقاهه اِنقد موهامو کشید که موهام ریخت ؟ یا میدونه نمی خواد ...عصبانیه .
- من باید برم . اینو میگمو با یه حرکت سریع از جام پا میشم .
- کجا میری ؟ میری بپیوندی به وال استریت ؟ آخرین تلاش واسه بهتر کردن دنیا ؟ هه هه ...
با شوق بر میگردم طرفش ، اما خستم واسه بحثهای ژورنالی . ولی خب همیشه باید یه زری زد ؛
- میدونی ... اِم ... من گیاه خوار نیستم .
انگار ماریا اشنایدری شدم که دوتا انگشتو کره نزده کردم تو ماتحتش ، شیهه کشید ؛
- فکر کردی چون شبیه منی نمیتونم بهت بدو بیراه بگم ؟ انیمال ، نکبت ، ... صداش تو گوشم میپیچه و میپیچه و بعد تبدیل به سوت میشه و میره تهِ کله ام می خوابه . آینه ... من جلوی آینه وایستادم . دست میکشم رو سرم نرمه نرم مثل میز گردویی که جا خوش کرده رو زمینۀ سبز که نرم نرمه مثل تن یه نوزاد . هنوزم نمیفهمم چطوری میشه که آدما از دست خودشون عصبانی میشن . زُل به آینه سرمو کمی کج می کنم ؛
- لطفا دیگه برنگرد .
شالمو آویزون میکنم به ستون کلّه و نگاه میچرخونم رو شیرینیهای قلبی ، نقاشیهای روی یخچال و قلبای رنگین کمانیِ آویزون ازلامپ که حالا از باد شال گردنم زنده و تپنده شدن و پُلوپ پُلوپ به هم می خورن بعد از معبد خارج میشم.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر