بشقاب که صورتش شبیه یه بشقابِ کوچولو صافِ شیشه شیرشو
گرفته بین دوتا دستش و با ریتم به سرِ نرم و پلاستیکیش مِک میزنه ، اینه که من میرم تو
یک موجِ داغی و دستام شروع میکنه به گرم شدن . هیچ زمانی نبود که یکی دستمو بگیره
نگه چقدر دستات سرده . حالا الان کو دستام سرده ؟ ایناها گرمه . زن لاغر با چتری های براقش
کلید و می اندازه تو قفل و توضیح میده که اینجا رو
تازه ساختیم . خودمون بالا زندگی میکنیم و مهمانها پایین و جوری از کلمۀ مهمان
استفاده میکنه که فکر میکنی الان وارد اتاق پذیراییت میکنه یا حداقل یه سوییت
رویایی ، ولی زمانی که وارد راهرویی با سقف کوتاه میشیم و چند بار تو اون راهروی
تنگ به چپ و راست میپیچیم مطمعن میشم که از سوییت رویایی خبری نیست و وقتی به
اتاقی میرسیم که باید این چند شب رو توش بگذرونم به خودم لعنت میفرستم که چرا از
نِت برای پیدا کردن هاستل استفاده کردم .
صبح با صدای چکش از خواب بیدار میشم و اونورِ پنجره دو تا
پا میبینم که دارن از نردبون پایین میان . صورت پیرمرد که به پنجره میرسه باز میشه
و با چشماش لبخند میزنه . خوبیه اینکه چینی باشی اینه که همیشه میتونی با چشمات
لبخند بزنی . بعد از ظهر که هوا رو به کرختی میره برمیگردم هاستل . بابابزرگ چینی
با بارونی خال خالیه قرمز سفیدش همچنان مشغول کار کردن روی حصار باغچه اس و پسرش
کمی اونورتر داره سیم دریل و جمع میکنه . عجیب نیست که من تو چین بدنیا نیومدم چون
توانایی دوازده ساعت کار مداومِ خودخواسته رو ندارم . میگم خودخواسته چون یه زمانی
مجبور بودم بیست ساعت کار کنم و میکردم . بشقاب از تو بغل مامانش مثل ماهی سر
میخوره رو زمین حیاط و دستش چیزی شبیه یه تانک اسباب بازیه که رو سنگفرشا هلش میده و از خودش صدا در میاره . ذوق
میکنم و نمیدونم چرا مثل احمقا میپرم سر راهِ تانکش و میگم تیان آنمن ...
زن در حال باز کردنِ کاغذ شکلات برایِ بشقاب بهم لبخند
میزنه ، مرد همچنان سرگرمِ مرتب کردن جعبه ابزار و ور رفتن با سیم دریلِ اما بابا بزرگ روشو برگردونده
طرف من و با حیرت داره نگاهم میکنه ، به سرعت میرم طرف پله هایِ اتاقم و بابا بزرگ
با دهن نیمه باز مسیرمو دنبال میکنه اینو از گوشۀ چشمم میبینم . چیزی که با گوشۀ
مغزم میبینم اینه که فقط بابابزرگ یادشه تو تیان آنمن چه اتفاقی افتاد .