۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

کوه ها به هم می سایند روزی


 کسی چه می داند کجا سوت کشیدم . تمامِ چیزی که من میدانم این بود که رشته هایِ اسپاگتی رو دور چنگال می پچیدم و کوفته هایِ کوچک را به کناره هایِ بشقاب غلت می دادم . آنطور که مارگریت شاعر میگوید هم زمانۀ سیاه سپری نمی شود ، زمانۀ سیاه بخشی از زندگیِ روغنیِ ماست . حالا مدارسِ چارتر باشد یا دولتِ چارتردار یا نوکوپنهایِ سی سال بعد از جنگ در جایی مدعی تر حتی . قطره هایِ آبیم ما حتی اگر رسیدنی در کار باشد باز لایه ای از روغن خاک گرفته رویِ سرمان است . صدا مثلِ تیله هایِ لیز خورده رویِ کاشی شده نه خودم میشنوم نه خودم حتی . خودِ خودم رویِ کاغذ دیواری با ناخن نقاشی کشیده در خانۀ سیمی . رویِ کوهی بودم شاید کسی چه میداند کجا سوت کشیدم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر