۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

خاله فروغ بالای کوه

بامداد تو شلنگ آب پر کرد ، سر شلنگ و داد دستم
- ببی یک دو سه میگم بعد با هم فوت میکنیم اونوخ هر کی آب پُر شه تو دهنش باخته .
کف دستمو کشیدم سر شلنگ ، وسواسی دخترانه برای تمیزی . تو حیاطِ خاله فروغ ایستاده بودیم که قدم به قدم درخت داشت و دیوارهاش رو پیچکها خورده بودند ، بوی انجیر آفتاب زده حیاط و پر کرده بود . خوری اونورترک داشت از درخت مو جوونه های غوره میچید و میجوید .
بامداد شمرد . به سه که رسید من تازه یادم افتاد نفس بگیرم ، این شد که حجم آب توی شلنگ رفت تو حلقم . صورتم سنگی شد ، لبهام کبود و افتادم رو موزاییکای لوزی لوزیه کف حیاط ، خوری اومد دست انداخت از مچ پا بلندم کرد و رو هوا تکونم داد ...
صورت بامدادِ بر عکس شده رو هنوزم یادمه ، همینطور که یه عالمه آب از تو حلق من می پاشید بیرون همون قدرم عرق سرد و اشک رو صورت اون بود ، خاله فروغ با بشقاب ته دیگ ماکارونی اومد تو حیاط ...
خونه درختی رو با شلنگ قرمز بلندش فروختند و از ایران رفتند و بی خبریهای معمول تا ... خاله فروغ از بیمارستان روانی بالای یکی از کوههای نروژ به خوری پیغام داد که بامداد سرطان گرفت ، موهاش ریخت ، روزای آخر سخت نفس میکشید و ریه هاش ... تو از اول بچۀ قوی ای بودی کاش اینجا بودی و کمکش می کردی نفس بکشه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر