دهۀ اول زندگیم سوار بر دوچرخه ای
گذشت با بالشتکی قرمز روی فرمون که روش نوشته شده بود رِیس و از دسته های پلاستیکیش
نوارهایی رنگی آویزون بود . تو باد موج میزدن و تو آفتاب برق و تمام مدت حواس
کودکیم رو پرت می کردن تا به در بزرگ گاراژ هر بار محکم تر از قبل کوبیده شم ، در
سفیدی که قاعدتن باید دیده می شد . اونروزها نقشه ای داشتم برای خودم ماژیکی شده
که مسیر رفتن به قطب رو خط می کشیدم ، مسیری تا صحراهای آفریقا تا ...
خوبی اینکه انگشتهام هنوز راه رفتن
روی شقیقه رو یاد نگرفته بود ، تخیلم بادبادکی بی نخ و درگیر نبودم که هر بار
مسیری یکنواخت رو دور تا دور حیاط قدیمی طی می کنم و باز هم تصادف با در سفید .
دهۀ دوم دوچرخه سفید بود مجهز به
قمقمه با چرخهای کلفت برای کوهستان نه حیاط خونه که نداشتیمش دیگه که اگر هم می
بود پایینهای در سفید زنگ زده بود ، اینرو روزی که خودم رو به رهگذری زدم و از
کنارش رد شدم دیدم سه روز قبل از کوبیدنش ، نمی دونستم در رو هم می کوبن یا نه .
دوچرخۀ سفید رو خریدم برای اتوبانهای تهران تا بالای کوههای درکه . با اولین
جوووونی که شنیدم دوچرخۀ سفید رفت جلوی پنجره و شد جزیی از دکور خونه . ابرهای
سایه انداخته روی کوه رو نگاه کردمو قهر کردم باهاشون که انقدر بالا هستن و انقدر
دورند .
اما دوچرخۀ دهۀ سوم زنگ زده ای قدیمیه
که گاهی به جیر جیر می افته . پا میزنم توی شهر واتوبان راحت تو مسیرهای دوچرخه رو
. فاصلۀ کار تا کلاس ، خرید تا منزل و فاصلۀ خودِ حالم تا خودِ گذشته ازکوه خبری
نیست از آفریقا هم ، حالا دیگه مطمئنم که در سفید رو هم کوبیدن .
عالی بود....خیلی تاثیر گذار...نوشته هات رو باید دو بار خوند نا هضم شه...فاصلۀ خودِ حالم تا خودِ گذشته....
پاسخحذف