۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

استمراریِ

اونطور که دام حساب کرده بود اگه بیست و سه تا سنگِ چاق و از کنار رودخونه بیاریم میتونیم کلبۀ سنگی درست کنیم . رفتیم پشت کارخونۀ قدیمیِ کاغذ تا رودخونه دویدیم ساق پاهامون می کشید به علفایِ تیز ، بعد یه اسبِ مرده تو رودخونه دیدیم که شکمش از پهلو باد کرده بود ، دام شیارایِ سرخِ رو ساقشو نشونم داد و گفت علفایِ سمی و ما باز دویدیم . از تویِ دیوارۀ جوب قنات گذشتیم خَم شده گذشتیم ریزو نازک شده گذشتیم خوابمون برد اون زیر . درختا بیدارمون کردن درختای کاجِ اطراف کارخونه سبزِ عصبانی اَن ، اونقدر دود هورت کشیدن که از نشگی کارشون گذشته  عصبانی شدن از خودشون که چرا نزدیک کارخونه زدن از خاک سیاه  بیرون ، قدر این دودِ نرمی که می پیچه لایِ موهاشونو نمیدونن . من دست یکیشونو میگیرم دستایِ سبز عصبانیش لاغر بودن بهش گفتم میدونم که خوشبخت تر از منی ، یه جورایی براشون قوت قلبم هست دیگه میگن اینو ببینید داغونه و دستایِ لاغرشونو تو هوا تکون بدن و اینو میگن . بعدن که بفهمم قلبم ندارن یه مقاله بخونم که حس دارن دفعۀ بعد که رفتم لیسشون میزنم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر